مفهوم طلسم شدگی
طلسم های جادوگر، در حکم قوانین و هنجارهایی است که فرد را وادار به اطاعت از خود ساخته و او را در یک چارچوب معین و مشخص می گنجاند. این چارچوبها همچون زندانی عمل می کند که فرد را اسیر خود می سازد. از فرد نیز انتظار می رود که تنها مطابق این هنجارها عمل نماید. باید دانست که هنجارهای طلسم، در تقابل و ضدیت با هنجارهای جامعه قرار می گیرد. به همین دلیل است که جامعه او را نمی پذیرد، زیرا فرد را خارج از هنجارهای معمول خود می یابد. مادامی که فرد از هنجارهای طلسم تبعیت کند( یعنی تحت قدرت طلسم باشد)، مطرود می ماند. زمانی که او از هنجارها عبور کند، آنگاه طلسم شکسته می شود. پس شخصیت داستان تنها نیازمند اعتماد به نفس لازم و شجاعت کافی است تا ساختارهای هنجاری را که بر او حاکم را بشکند.
اما این ساختارشکنی در مورد دو نوع طلسم شدگی(زشتی، اسارت) کارکردی مشابه و یک شکل ندارد. در طلسم شدگی نوع اول، در عین حال که جامعه فرد را طرد می کند، فرد خود نیز خواهان کناره گیری از محیط اجتماع است. زیرا به خوبی می داند که خلاف هنجارهای جامعه عمل می کند؛ تا زمانی که بتواند به یک تعادل با جامعه برسد. در اینجا فرد خارج از جامعه است و در نهایت به دورن آن راه می یابد.
اما در طلسم شدگی نوع دوم، فرد مشتاق حضور در جامعه است، جامعه نیز پذیرای اوست اما یک سد و مانع، موجب جدایی فرد از جامعه ی بزرگترمی شود. در حقیقت اصول و قواعد همان جامعه، دست و پای او را به شدت بسته است.این ساختار به شکلی آشکار بر زنان طلسم شده حاکم است؛ در قالب هنجارهای خانواده که او را در خود اسیر ساخته است. فرد تنها زمانی رها می شود که از آن جامعه ای که وی را اسیر ساخته، بیرون بیاید. در اینجا فرد از همان آغاز نیز درون جامعه قرار داشته است اما اجازه حضور آشکار و آزادانه را نداشته است. سیندرلا، سفید برفی، فیونا و زیبای خفته، همواره در کاخ تنهایی اسیر بوده اند. کاخ (یا خانه) همان جامعه ی کوچکتری است که او را اسیر قواعد و هنجارهای خود ساخته است.
نقش جادوگر
در اینجا چند سؤال پیش می آید:
1-چرا جادوگران همیشه به سراغ افراد مهم می روند؟
زمان خلق این آثار و جامعه ای که این قصه ها را در خود می آفریند، به شدت پایبند سلسله طبقاتی است.و تنها افراد سرشناس و مهم را به رسمیت می شناسد. یعنی کسانی که به واسطه ای موقعیتی که دارند (پرنس یا پرنسس)، از جانب جامعه مورد پذیرش و تأیید هستند. جامعه برای این افراد احترام قائل است و زیباییشان مورد تحسین.اما با آمدن طلسم، تمام آن امتیازات از آنها گرفته می شود: ثروت، شهرت، احترام، زیبایی و شایستگی حتی خانواده. جادوگر چیزی را از آنها می گیرد که به آن افتخار می کنند و مایه مباهاتشان است. از همین روست که افراد در تنهایی و انزوای خود فرو می روند و رفته رفته فراموش می شوند. زیرا اکنون هیچ یک از امتیازات مورد قبول جامعه را دارا نیستند.
اما گاهی نیز طلسم شده ها جزو افراد مهم جامعه نیستند. طلسم آنها در این نیست که خصلت یا ویژگی خاصی از آنها گرفته شود. بلکه طلسم نامرئی که حول آنها قرار گرفته، مطرود بودن آنهاست. این افراد از آغاز تولد کریه المنظر زاده می شوند مانند شرک و گوژپشت. اینها کسانی هستند که –شاید بتوان گفت- هیچ گاه طلسم نشده اند چون اصلاً آدمهای مهمی نبوده اند. هیچ گاه هم تغییر ظاهری پیدا نمی کنند اما کنش آنها موجب می شود که از سوی جامعه به تدریج پذیرفته شوند. هر دو آنها در زندگی یک زن نقش اساسی ایفا می کنند. عاشق زنان مهمی می شوند که به نوعی گرفتار و اسیرند، سپس آنها را نجات می دهند و به این ترتیب از سوی جامعه پذیرفته می شوند. شکسته شدن طلسم نامرئی در مورد اینها، با شکسته شدن قوانین منسوخی همراه است که افراد زشت رو را در خود نمی پذیرفته است.
2-چرا طلسم شده ها نمی میرند؟
هیچ یک از طلسمها موجب مرگ فرد نمی شود، بلکه او را تنها در موقعیت ناگواری قرار می دهد که دلخواه فرد نیست. حال سؤالی که پیش می آید این است که چرا جادوگر در حالی که قدرتش را دارد، او را نمی کشد؟ شاید دلیل اول این باشد که از نظر جامعه، فرد مطرود و رانده شده، اساساً زنده تلقی نمی شود. زیرا پس از رانده شدن، فرد خیلی زود به دست فراموشی سپرده می شود. گذشته از آن، گاهی طلسم بودن رنج آورتر از مرگ است.
اما از دیدگاه دیگری نیز می توان به این مسئله نگاه کرد. تمامی طلسمها تنها ظاهر بیرونی فرد را عوض می کند نه درون وی را. مثلاً طلسم، هیچ فرد درستکاری را به یک شخص نابکار و بدجنس تبدیل نمی کند. طلسمهایی که فرد را بد جنس می سازد، متعلق به داستانهای جدیدتر است. داستانهایی که مربوط به دوره های نزدیکتر می شود آنهایی هستند که ممکن است ذات درستکار یک انسان را تبدیل به یک ذات شرور و بد جنس سازد. فرد مسخ شده بی آنکه خود بخواهد یا بداند از وجود راستین خود تهی می گردد. نظیر داستانهای خون آشام و مرد گرگ نما و ... که در هیچ کدام از این داستانها هم جادوگری حضور ندارد.هرچند اینگونه مسخ ها نیز خود گونه ای طلسم است.
اما طلسم از هر نوعی که باشد، همواره عامل باطل کننده ی آن، اکسیر عشق است.خواه این عشق از سوی مادر باشد: (داستان هری پاتر و طلسم عشق مادرش)- یا از سوی همسر؛ در هر صورت چیزی که انسانها را نجات می دهد، عشق به دیگری است. به این ترتیب فرد طلسم شده از فردیت خود خارج شده و در یک احساس با دیگری شریک می شود تا جایی که حاضر است برای دیگری زندگی خود را فدا کند. عشق به هم نوع، موجب رشد درونی فرد شده و از او انسان بهتری می سازد. گویی برای شکستن طلسم( که موجب تنهایی فرد شده)، پیش از هر چیز نیازمند پذیرفته شدن از جانب دیگری است. قبل از اینکه جامعه او را بپذیرد، یک نفر باید با تمام وجود او را پذیرفته باشد: گوژپشت، شرک، دیو، قورباغه(پرنس)، فیونا، سیندرلا؛...
3- آخرو عاقبت جادوگران چه می شود؟
یک دسته از جادوگران هستند که بسیار شرور و بدخواهند و حضور آنها موجب هراس همیشگی است. آنها به قصد انتقام گیری، شخصی را طلسم می کنند. در پایان داستان، این جادوگران می میرند.
دسته دیگر جادوگرانی هستند که حضورشان چندان خطرناک نیست. آنها فقط برای تنبیه کسی را طلسم می کنند و آسیبی مرگ بار فرو نمی آورند. در پایان داستان یا از آن محیط بیرون رانده شده و ناپدید می گردند یا اصلاً قصه به عاقبت آنها نمی پردازد.
طلسم شدگی در دنیای اساطیری و حماسی
این شکل از طلسم شدگی که گفته شد،عموماً خاص دنیای قصه ها و افسانه هاست. اما در دنیای اساطیری و حماسی با شکل دیگری از طلسم مواجه ایم. پیش از هر چیز باید گفت دنیای حماسه ها و اساطیر، بیشتر مردانه است تا زنانه و نقش مردان به مراتب پررنگتر است. از این رو ظاهراً فرد طلسم شده در آغاز نه از سوی زن، بلکه باید از جانب مردی بزرگتر و قوی تر – همچون پدر- پذیرفته شود.حال اگر از دنیای قصه ها و افسانه خارج شویم و سری به اساطیر بزنیم، نمونه های بسیاری را از این نوع طرد شدن خواهیم دید. همه ی شخصیتهای طلسم شده ناخواسته یک عامل شومی و بدبختی محسوب می شوند. هیچ کس به آنها نزدیک نمی شود، زیرا می ترسند که خود نیز گرفتار این طلسم و شومی شوند. تصور عام این است که فرد طلسم شده، عاملی ضد اجتماعی است. او نیروی خلاف جامعه است و باید طرد شود.
در اساطیر ایرانی، زال فردی است که در آغاز تولد سپید موی است. از نظر جامعه، او یک طلسم شده است و باید رانده شود. از این رو در کوه رها می شود تا خوراک حیوانات گردد.(کاری ندارم که چطور زنده می ماند. داستانش طولانی است) مهم این است که زمانی طلسم زال شکسته می شود که از جانب پدرش پذیرفته می شود. پس از آن جامعه او را می پذیرد.
اما هرجا که فرد طلسم شده خلاف این عمل کند( یعنی پیش از پذیرش از جانب پدر وارد جامعه شود) ،بدبختی و مرگ را با خود همراه می آورد. اودیپ پیش از قبول پدر وارد جامعه می شود. به همین دلیل طلسم او تا پایان عمر باقی می ماند و موجب مرگ خود و نزدیکانش(پدر، مادر و حتی شهرش) می شود.
سپاوش نیز توسط پدرش پذیرفته نمی شود، به همین دلیل طلسم او نیز موجب مرگ زودرش و دردناکش می شود. مرگ سپاوش، آتش جنگ ایران و توران را شعله ور تر می سازد. سهراب نیز همین سرنوشت را دارد. و ماجرای اسفندیار نیز همین است. مرگ او موجب ویرانی زابلستان می شود. باید گفت هر یک از قهرمانان اسطوره ای در صورتی که توسط پدرانشان تأیید نشوند، به مرگی زودرس دچار می گردند و شومی مرگشان تا سالها باقی می ماند.
کلمات کلیدی: